به مناسبت روز «حجاب و عفاف» با خانم فاضلی مصاحبهای ترتیب دادم. قرار بود درباره موضوعاتی مانند ازخودبیگانگی، حریم خصوصی، مسئولیت اجتماعی، و غیره پرسشهایی از ایشان داشته باشم. از ویژگیهای مهم خانم فاضلی این است که تجربه زیستن در دو جهان کاملاً متفاوت را داشته، ازاینرو تفاوت و تمایز آن دو را بهخوبی میداند. برای اینکه مصاحبه از مسیر اصلی خود منحرف نشود و کمی هم محکمکاری کرده باشم؛ معنای آلمانی موضوعات مذکور را آماده کردم تا درک مناسبی از فضای مصاحبه ایجاد شود. باوجوداینکه در طول مصاحبه درباره حجاب، در فضای کنونی ایران و مفاهیم پیشگفته خرده بحث هایی در گرفت؛ اما روند کلی بحث به سمت دیگری رفت که نکات ارزندهای فراهم گردید. خانم فاضلی هر چه می گفت پیشتر آن را زندگی کرده بود و همین مرا درباره کلمات فارسی که با لهجه آلمانی ادا میشد بهدقت وا میداشت. محور تمام حرف هایی که وی مطرح میکرد حولوحوش «معنا داشتن» یا «معنا نداشتن» بود. کسانی که فلسفه خوانده اند می دانند که یکی از کارکردهای فلسفه کشف «معناداری» جهان است. خانم فاضلی با توجه به فطرت درونی خود به ساحتی از معناداری دست پیداکرده بود که نهایتاً وی را به مکتب تشیع سوق داده بود. روایت رسیدن به چنین معناداری در نوع خود تجربه ای شنیدنی است. بر این اساس توصیههایی که در باب حجاب یا امربهمعروف و نهی از منکر میکرد همگی بر اساس نوعی رویکرد عینی به مسئله معناداری بود. به نظرم آمد مقطعی از زندگی ایشان را بهصورت روایت داستانی نقل کنم تا حسی را که از نقل آن در من ایجاد کرد به خوانندگان منتقل کنم.
روایت داستانی
آن روز طبق معمول ساعاتی از روز را برای قدم زدن به قبرستان کنار بیمارستان رفتم. با قدمهای آهسته از لابهلای قبرها رد میشدم. همهجا رنگ خاکستری به خود گرفته بود. سکوتِ فضایِ قبرستان روی شانههایم سنگینی میکرد. بیاختیار به یاد کودکی مادرم افتادم. دخترکی شاد و بازیگوش که لحظه ای غفلت او را از مادرش جدا کرد و به دست سرنوشت سپرد. دخترک تمام عمر با غم از دست دادن مادرش نتوانست کنار بیاید. جای خالی مادرش که از روی اجبار سوار قطار جنگزدهها شده بود، بر سرتاسر زندگی او سایه انداخته بود. درد قلبم با شدت بیشتری بازگشته بود، دلم میخواست آن را از سینهام بیرون بیاورم و به گوشهای پرتاب کنم. روبروی ساختمان قدیمی بیمارستان کمی توقف کردم، درد شدیدی توی کمرم حس میکردم، انگار داشت زیر بار سنگینی خرد میشد. از شدت درد توی خودم مچاله شده بودم…
جنگ سرد، کشور آلمان را به دو قسمت کاملاً جدای از هم تقسیم کرده بود. جمهوری دموکراتیک و جمهوری فدرال؛ من در بخش جمهوری دموکراتیک که تحت سیطره بلوک شرق بود به دنیا آمدم. پدرم کارمندی وظیفهشناس و مانند اغلب مردم آن روزگار، وفادار به آرمانهای کمونیستیِ جمهوریِ دموکراتیک آلمان بود . آن روزها، دیدگاهِ برابریِ افراد جامعه بر آلمان شرقی حاکم بود. دیدگاهی که سعی میکرد همهچیز، از پوشش و طرز راه رفتن تا نحوه فکر کردن به یک شکل و قالب در آورد. نتیجه آن هم شده بود، معنای کسالت بار زندگی. چرخشی تکراری که با مرگ متوقف میشد. در تکاپوی بیحاصل زندگی، ناگهان مهمان ناخواندهای درون جسمم لانه کرد و مرا دچار رنجی طاقتفرسا نمود. درد در ناحیه قلبم، شب و روز را از من گرفته بود. مدتی برای پیدا کردن علت درد، پیش دکترها میرفتم، همه آنها بهاتفاق مطمئن بودند که منشأ درد در جسم نیست، نمیتوانستم قبول کنم منشأ درد ریشه ای در جسمم ندارد. بنابراین برای اینکه مرا مجاب کنند، آزمایشهای متعددی انجام دادند و همه آنها یکچیز نشان میداد و آن اینکه هیچ عارضهای مشاهده نشد. ولی همچنان درد، دست از سرم بر نمیداشت و ذرهذره مرا در خودش تحلیل میبرد. مطمئن بودم با چنین دردی زمان زیادی برای زندگی کردن برایم باقی نمانده است. آرامآرام فکر مردن تمام ذهنم را تسخیر کرد. هر چه قدر فکر مردن درونم جان میگرفت بیشتر به زندهبودن تمایل پیدا می کردم. هراس وصفناپذیری را تجربه می کردم و همین برشدت دردهایم میافزود. برای زنده ماندن، تقلا میکردم ولی مرگ سایه شومش را روی تمام زندگیام انداخته بود و به نظر میرسد هرگونه تلاشی برای رهایی بیفایده است. احساس میکردم در تاریکی بیانتهایی غوطهور شدهام، هیچکس نمیتوانست نجاتم دهد. حس بیمعنایی و پوچی در تاروپودم تنیده شده بود.
از شدت درد دستم را به کمرم گذاشتم رو به روی ساختمان بیمارستان ایستادم. خورشید از نیمه آسمان عبور کرده بود. باد سردی توی قبرستان میورزید، مثل شلاق به صورتم میخورد و موهایم را در هوا میپراکند. عرق سردی تمام بدنم را پوشانده بود، دیگر تحمل این همه درد را نداشتم. دلم میخواست بغضهای فروخوردهام را که حالا در صورت خشم نمایان شده بود، فریاد بزنم. دلم برای خودم میسوخت، بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر شد….
درد قلبم آنقدر زیاد شده بود که نمیتوانستم هیچ کاری انجام دهم. مثل آدمهای ازکارافتاده، گوشهای مینشستم و به آیندهای که برایم هیچ معنایی نداشت، فکر میکردم. یکی از روزها با خانمی که از برلین غربی آمده بود، آشنا شدم. او با دیدن حالوروزم پیشنهاد کرد، برای مدتی هم که شده از جامعه فاصله بگیرم و در بیمارستانی تحت نظر روانشناس بستری شوم. به نظرم فکر خوبی آمد. باید از جامعه و هیاهوی بیحاصل آن، دور میشدم. به بیمارستانی قدیمی که کنار یک قبرستان قرار داشت رفتم. بیمارستان سه طبقه داشت که هر طبقه بسته بهشدت بیماری، افراد در آن بستری شده بودند. مرا به طبقه اول بیمارستان فرستادند. طبقه اول به افراد زیر سی سال اختصاص داشت. آنجا همه، جوانان هم سن و سال من بودند، هرکدام بهنوعی گرفتار دردهایی مزمن بودیم که پزشکان از معالجه آن اظهار عجز میکردند. هیچکدام نمیدانستیم چه بر سرمان آمده است. روال درمان به این صورت بود که سر ساعت معینی در جلسات گروهی شرکت میکردیم، بیآنکه ذرهای از دردهایمان تسکین پیدا کند. جلسات گروهی بدون کمترین حرفی از جانب ما به پایان میرسید همه بیانگیزه به کلماتی که از دهان دکتر روانشناس خارج میشد گوش میکردیم. هیچچیز برای گفتن از خودمان نداشتیم. به یک معنا تمامشده بودیم. همهچیز به نظرمان تکراری میآمد. دکتر روانشناس که سنی هم نداشت تأکید میکرد که اگر از خودمان نگوییم، او هم نمیتواند کمکی به ما بکند، بااینحال سکوت میان ما حکمفرما بود. روزها همینطور در سکوت سپری میشد و عدهای بعد از مدتی با اثر نکردن درمان و وخیمتر شدن حالشان به طبقات بالاتر برده میشدند.
اشکهایم روی گونههایم میغلتیدند و به پایین میافتادند. درد در همه جسمم رخنه کرده بود به اوج استیصال رسیده بودم. در آن حالِ آشفته با خودم حرف میزدم. چیزی از آن حرفها به یادم نمانده، فقط به خاطر میآورم در آن لحظات، از ذهنم گذشت که ایکاش میتوانستم بدنم را رها کنم و از اینهمه درد و رنج آسوده شوم؛ همین چند کلمه، مانند اکسیری بر جانم ریخت و آغاز تحولی بزرگ در زندگیام شد. با خودم گفتم من نمیخواهم بمیرم و فقط میخواهم از شر این جسم خلاص شوم، پس من با جسمم فرق دارم، چیزی بهغیراز جسم هم وجود دارد. آن کلمات را من نگفته بودم. به نظر میآمد صدایی از عمق درونم آنها را میگوید، صدایی که تا آن لحظه با آن بیگانه بودم. واقعاً آن صدا برایم ناآشنا بود؛ اما احساس آرامشی درونم به وجود میآورد. بعدها فهمیدم آن روز صدای فطرتم را شنیدهام. تمام زندگی من خالی از هرگونه موجود ماورایی بود. در همان لحظه نگاهم وسعت پیدا کرد، جهان جدیدی را درک میکردم. جهانی که بهاندازه لحظههای عمرم انکارش کرده بودم. در آن تاریکی و سرمای ویران گر، شعلهای در دلم زبانه کشید و گرمای مطبوعی ایجاد کرد. حس کردم از چیزی پرشدهام. افق زندگیام در یکچشم به هم زدن عوضشده بود. این همان چیزی بود که سالها منتظرش بودم. همان چیزی که میتوانست دور باطل زندگی را متوقف کند و معنایی دیگری از زیستن را در عمق وجودم بکارد. شوق عجیبی درونم حس میکردم. چیزی از درونم میجوشید، دلم میخواست با تمام وجود فریاد بزنم. در آن لحظه برای بار دوم به دنیا آمدم. به یکباره دردهایم تسکین پیدا کرد. وقتی بازمیگردم و آن اتفاقات را پیش خود مرور میکنم میبینم که اشکهایی که آن روز در قبرستان ریختم نشانهای از توبه حقیقی بود. توبه از معنای خدا را نداشتن، از غوطه خوردن در دل تاریک بیمعنایی. خداوند دستم را گرفته بود و من آن را با تمام وجود حس میکردم….
نزدیک غروب دوباره پیش دکتر روانشناس بازگشتم. صندلی او پشت به پنجره بزرگی بود که درخت کهنسال و باشکوهی در قاب آن خودنمایی میکرد. شاخههای درخت باابهتی خاص به سمت آسمان بالا رفته بودند، با دیدن آن صحنه بیاختیار دستهایم را بهسوی آسمان بلند کردم. صدای نیرومندی در درونم میشنیدم. دقیقاً یادم نمیآید در آن اتاق چه بر زبان آوردم. وقتی به خود آمدم، دیدم آنقدر گریه کردهام که صورتم خیس شده و دکتر با تعجب مرا نگاه میکند. نمیتوانستم آنچه را درونم اتفاق افتاده برایش بازگو کنم، چون مطمئن بودم معانی کلماتی را که به زبان میآورم درک نمیکند. بعدازآن به دنبال چیزهایی میگشتم تا آرامشم را بیشتر کند. ابتدا به کلیسا رفتم و پرسشهایم را با کشیشها در میان میگذاشتم ولی دست سرنوشت راهی را پیش رویم قرارداد که بعد از مدتی گمشده خودم را در اسلام و مکتب شیعه پیدا کردم.
دکتر عباسعلی امیری